یک روز ملانصرالدین می خندید و از خنده ریسه می رفت. مردم تعجب کردند و دورش را گرفتند. هرچه کردند خنده اش بند نیامد. عاقبت سطلی آب ریختند و از او پرسیدند به چه می خندیدی؟ ملا خنده اش بند آمد گفت : راستی داشتم به چه می خندیدم؟!!!!!
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم میروید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟
روزی حاکم ملا نصرالدین را احضار کرد . چون از دور پیدا شد حاکم به نوعی وانمود کرد که انگار او را نمی شناسد و چون به نزدیک او رسید حاکم گفت : ملانصرالدین تو بودی که می آمدی ؟ من فکر کردم که خری دارد می آید! ملانصرالدین گفت : جناب حاکم پیری است ، من هم از دور شما را می دیدم فکر کردم که آدمی آنجا نشسته.